من عاشقم؟؟؟؟
عاشق اون لحظه ای هستم که تمام صورت ولباس و موها و شلوار و لباسای خاله و فرش تازه شسته شده مامانی و...... را با بستنی تون متبرک کردی و به هیچ کس اجازه کمک کردن بهت رو نمیدی؛ وقتی هم که بر اثر گرفتن چوب بایک دست خسته میشی و اون رو به دست دیگه ت منتقل میکنی مبلای تازه خریداری شده مامان در معرض خطر قرار میگیرن!(چهره مامان {مادر خودم} اون لحظه خیلی دیدنیه؛البته من سعی میکنم اون لحظه خیلی بهش نگاه نکنم!) عاشق اون لحظه م که وقتی میخوای دل اطرافیان رو ببری تمام تلاشت رو میکنی که موقع لبخند هر شش تا دندونت با هم دیده بشن! عاشق اون لحظه م که وقتی بابایی از سر کار میاد به قول خودش با دنده چهار،چهار دست وپا میری سمتش! عاشق اون لحظه م...